Tuesday, September 18, 2007

زندگی و مرگ های بسیار اوسامو دازایی


زندگی و مرگ های بسیار اوسامو دازایی

کوشیار پارسی

اوسامو دازایی هنوزهم مدرن ترین و محبوب ترین نویسنده ی ژاپن به شمار می آید. حتا رنگین نامه های ژاپن هنوز از او می نویسند و افسانه هایی درباره ش می بافند نظیر افسانه بافی رنگین نامه های غرب درباره ی الویس پریسلی.

دازایی شاعرانه نمی نوشت. از نور ِ ماه در برکه ی پر از شکوفه ی گیلاس. از انسان می نوشت که تصادفی در ژاپن زندگی می کرد، اما می توانست هم که در نیویورک ِ هنری میلر، پاریس ِ ژانه ژنه و یا هرجای دیگری زندگی کند.

دازایی بارها دست به خودکشی زد. نخستین بار در بیست ساله گی. آخرین بار با خودکشی دوگانه در سی و نه ساله گی درگذشت.

در شب 13 جون 1948 ناپدید شد. روزنامه ها در 15 جون خبر ناپدیدشدن اش را دادند. پلیس به جست و جوی او در کانال تاماگاوا در نزدیکی خانه ش پرداخت. دازایی در یکی از داستان هاش این کانال را "رودخانه ی آدم خوار" نامیده بود. فصل باران آغاز شده بود و کار جست و جو را در رودخانه ای که آبش بالا می آمد، مشکل می کرد.

صبح 19 جون، جسد او که با طناب به تومی یامازاکی (Tomie Yamazaki) بسته شده بود، پیدا شد.

19جون، سی و نهمین زادروز دازایی یا به حساب ژاپنی ها: چهلمین بود

ژاپنی ها برای خودکشی واژه های گوناگونی دارند. درست مثل اسم های متفاوت برای دانه های برف. دو تا از این واژه ها شهرت جهانی یافته اند: هاراکیری و کامی کازه (harakiri وkamikaze).

سامورایی های قدیم دو شمشیر همراه خود داشتند، یکی برای مبارزه با دیگران و یکی برای کشتن ِ خود. اگر خود را می کشتند، حرف از "هاراکیری" در میان بود که Seppoekoe هم نامیده می شود. شکلی از خودکشی که حق ویژه ی سامورایی ها و اشراف زاده گان بود.

هاراکیری شکل پذیرفته، زیبا و آیینی خودکشی بود برای حفظ شرف، وفاداری و ایمان به قربانی کردن و شدن. سامورایی که مبارزه را باخته بود یا استادش را از دست داده بود، با دست زدن به هاراکیری می توانست شرف اش را حفظ کند و یا وفاداری ش به استاد را نشان دهد. شکل کار در کتاب چه راه نما توضیح داده شده بود: باید زانو می زدی، در وسط اتاق، و به تر که روی چیزی باشد کمی بالاتر از کف. شمشیر یا خنجری با اندازه ی خاصی به دست می گرفتی و به شکم فرو می بردی و به راست و چپ می چرخاندی. در کتاب چه، تعداد حاضران را هم نوشته بودند. یکی از شاهدان پشت سر می ایستد، با شمشیری بالا گرفته و آماده به ضربت برای جدا کردن سر؛ اگر گمان می رفت که هاراکیری با شکست مواجه می شود و یا کننده ی کار فوری نخواهد مرد.

سنت هاراکیری بیش از هزار سال عمر دارد و زمانی که پارلمان ژاپن 1869 پیش نهاد حذف این سنت را به رای گذاشت، دویست نفر از دویست و نه نفر به آن رای منفی دادند.

در سده ی بیستم، روزنامه های جهان، بارها از هاراکیری خبر داده اند.

امپراتور کبیر موتسوهیتو (Mutsuhito) در سپتامبر 1912 درگذشت و ژنرال و اشراف زاده کیتن ماره سوکی نوگی (Kiten Maresuki Nogi) برای اثبات وفاداری بی قید و شرط هاراکیری کرد. او 8 سال پیش از آن قهرمان اشغال پورت آرتور (Port Arthur) شناخته شده بود. همسرش نیز در اثبات وفاداری به شوهر و امپراتور، هم زمان خودکشی کرد. روزنامه های آن زمان از وجد و خلسه ی "پنج میلیون نفر" خبر دادند. اما خیلی از واکنش ها نیز ستایش آمیز و از سر قدردانی نبود. برای مثال روزنامه ی فرانسوی اومانیته در آن زمان، این عمل را "دیوانه گی وحشت ناک" نامید. نویسنده ی آن گزارش نوشته بود که آیا این عمل چیزی "بیش از نمایش ِ کور و بی هوده ی تعصبی رازآمیز است"؟

یوکیو میشیما، نویسنده ی بزرگ ژاپن در 25 نوامبر 1970 دست به هاراکیری نمایش گونه ای زد. هم خود ِ کار و هم شکلی که پیش رفت، سبب سر و صدا و انتقاد بسیار شد. دست یار ِ خودکشی او ماساکاتسو موریتا ( Masakatsu Morita) که پشت سر او ایستاده بود تا ضربه ی نهایی را بزند، تنها توانست خراشی بر گردن معشوق خود ایجاد کند و به دست یار دوم فورو-کوگا (Furu-Koga) نیاز بود تا به نتیجه ی نهایی دست یابد. او سر میشیما را از تن جدا کرد. بر اساس گزارش شاهدان، میشیما در آخرین لحظه ی زندگی ش به ارگاسم هم رسید، زیرا دست یار نخست اش موریتا را بی نهایت دوست می داشت. موریتا نیز فوری دست به هاراکیری زد، اما چنان عصبی و احساساتی بود که باز فورو-کوگا باید به کمک می آمد. وقتی یاسوناری کاواباتا (Yasunari Kawabataبرنده نوبل ادبی سال 1968 وارد اتاقی شد که این عمل وحشت ناک در آن انجام شده بود، سپید از خشم سرش را تکان داد و گفت: "چه دست و پا چلفتی!"

کاواباتا خود یک سال و نیم بعد دست به خودکشی زد. او زمان دریافت جایزه در استکهلم گفته بود: "هر چه هم انسان از جهان بیگانه شده باشد، خودکشی راه حل نیست. هر چه آدمی که دست به خودکشی زده باشد، درخور ستایش باشد، بسیار دورتر از قدیسان جای دارد."

زمان جنگ جهانی دوم، افسران ژاپنی، پس از شکست ارتش ژاپن در جنگ پاسیفیک، هاراکیری کردند. ساکنان سایپان (Saipan)، اوکیناوا(Okinawa) و جزایر پاسیفیک دست به خودکشی جمعی زدند. درست پس از تسلیم ژاپن به متفقین، مردان و زنان بسیاری بر درگاه کاخ امپراتور- خدا، هاراکیری کردند. همه ی اینان به کلام کاواباتا "بسیار دورتر از قدیسان" جای داشتند. این واژه های استاد بسیار "غیر ژاپنی" بود.

زمان جنگ به هزاران ارتشی ژاپن آموخته بودند که خودکشی آگاهانه، قربانی دادن و به ترین شکل اثبات وفاداری به امپراتور خدای گونه است. می گفتند کسی که این گونه مرگ آگاهانه را بگزیند، هم چون خدای بی مرگ جاودانه خواهد شد. این گونه مرگ را کامی کازه می نامیدند. کامی(Kami) به معنای خدا و کازه(Kaze) به معنای باد که برای ژاپن زمان اشغال مغول ها در سده ی سیزدهم برکت آور بود. واژه ی دیگر تای آتاری (tai atari) است به معنای حمله ی تن به تن. به تن خود نارنجک می بستند و خود را زیر تانک دشمن می انداختند. هواپیمای تک نفره ی ساخت کارخانه ی میتسوبیشی را از مواد منفجره می انباشتند و خلبان هواپیما را هدایت می کرد و به هدف می زد. خود را داخل موتور، قایق یک نفره یا اژدر(kaiten) انباشته از مواد منفجره می گذاشتند و به سیاه متفقین می زدند. در ژاپن شش تا هفت هزار خدای بی مرگ وجود دارد که یکی شان – شینتو – دین رسمی ژاپن است و در این دین مردن برای امپراتور خدای گونه زیباترین کار انسانی است. شینتو یعنی "راه ِ خدایان". در 1946 این باور بیش تر ناسیونالیستی بود تا مذهبی و امریکاییان کوشیدند امپراتور هیروهیتو را وادار کنند تا اعلام کند که از نسل خدایان نیست. هدف امریکا از میان برداشتن دین شینتو نیز بود. این نکته موج نویی از خودکشی در ژاپن برانگیخت. چهره ی امپراتور ِ از خدایی برکنارشده را به سینه می چسباندند و هاراکیری می کردند. از 1946 تا 1956 بیش ترین آمار خودکشی در ژاپن نسبت به هر جای دنیا در هر زمانی روی داده است.

خودکشی که در ادبیات، تئاتر و سینمای ژاپن حضور مسلطی دارد، یکی از جنبه های شخصیتی ژاپن است. ژاپن تنها کشور پیش رفته ی جهان است که سده های بسیاری در چنگ "فرهنگ خودکشی" است. در هر بیست و شش دقیقه یک خودکشی در آن ثبت می شود. پانزده نفر در روز و بیش از بیست هزارنفر در سال (آمار سال 1999). دانش آموزان ژاپن به دلیل گرفتن نمره ی کم در کلاس یا به دلیل آزار هم کلاسی ها دست به خودکشی می زنند. رعایت اصل مهم سامورایی: پیش از زیر تردید رفتن شرف باید آن را با خودکشی نجات داد. یوکیدو اوکادا (Yukido Okada) خواننده ی پاپ در 1986 به دلیل شکست در عشق خود را از طبقه ی هفتم ساختمانی به پایین انداخت. سی دانش آموز ژاپنی از او تقلید کردند، زیرا پس از او زندگی بی هوده شده بود و نیز آنان باید وفاداری به محبوب شان را نشان می دادند. پدر و مادر این نوجوانان از خودکشی فرزندان ناراحت نشدند، زیرا از چشم ژاپنی، خودکشی حقانیت دارد و آن که دست به این کار می زند پیروز است. در شکست زندگی زناشویی یا خیانت در زناشویی، پس از کشتن فرزندان دست به خودکشی می زنند. در سنت کهن ژاپن، فرزند از اموال شخصی به شمار می آید و برخی به زمان انتخاب مرگ برای خود، ترجیح می دهند تا اموال را نیز هم راه ِ خود ببرند. خودکشی از عشق نیز در ژاپن بیش از همه جای جهان است. شصت در صد خودکشی دوگانه میان عشاق روی می دهد، بیست درصد میان زوج ها و ده درصد میان عشاق کودک.

در صد کیلومتری توکیو و در پای کوه مقدس فوجی جنگل جوکای (Jukai) به معنای "دریای درختان" وجود دارد. نام دیگر آن "جنگل بی بازگشت" است. در این جنگل سه هزار هکتاری سالانه صد و پنجاه جسد غیرقابل شناسایی یافته می شود. از روباه و مار تا سگ های وحشی و کلاغ و لاش خوار از آن تغذیه کرده اند. این جنگل از سال 1960 جای خوب و محبوب خودکشی است. در این سال رمان پرفروش برجی در موج از ستشی مات سوموتو (Seitsji Matsumoto) منتشر شد. شخصیت اصلی رمان زن جوان زیبایی است. معشوق او که وکیل مشهوری است، پی می برد که زن و شوهرش در رسوایی سیاسی نقش حساسی دارند. زن به "جنگل بی بازگشت" می گریزد و با غرق کردن خود شرف خود را جاودانه می کند. این رمان با ارزش ادبی نیست اما در 1973، بر اساس آن فیلم تله ویزیونی ساخته و پخش می شود. موفقیت بسیار و عواقب فاجعه بار. صدها کاندیدای خودکشی، دختران و عشاق جوان بلیط یک طرفه سوی جنگل بی بازگشت خریدند تا به هر شکل ممکنی به زندگی شان پایان بخشند.

ژاپن جاهای خاص خودکشی زیاد دارد: آبشار کگون(Kegon)، آتش فشان می هارایاما (Mihara-Yama) و محله (گتو) ی تاکاشیمادایرا (Takashimadaira) که مادران در آن جا به فرزندان هشدار می دهند مراقب آدم هایی که از بالا فرو می افتند باشند.

رمان خودکشی ستشی ماتسوموتو هرچه هم از نظر ادبی بی ارزش باشد، در سنت ادبی سده های ژاپن ریشه دارد. در ادبیات هیج جای جهان، خودکشی به این اندازه حضور مسلط ندارد. و جز این خودکشی دوگانه "شین جو(sjinju)" نیز جای خاص دارد. و از این خودکشی دوگانه، شکل "جوشی (joshi)" بیش ترین شرح و توصیف را در ادبیات ژاپن یافته است. گونه ای خودکشی که با سنت سامورایی و هاراکیری به دلیل مرگ استاد یا محبوب ارتباطی ندارد.

چرا عشاق با هم خودکشی می کنند؟ به دلایل قابل پیش بینی. پاکیزه ترین و رومانتیک ترین دلیل آن است که عشاق چنان در با هم بودن شان سعادت مند و کامل بوده اند که هیچ چیزی قادر به جدا کردن شان نیست. تصمیم به مرگ می گیرند تا به روزی نرسند که حسرت شیرینی روزها و ساعت های رابطه شان را بخورند.

در این ژاپن ِ فرهنگ و سنت ِ خودکشی، کتاب چه راه نمای خودکشی و حتا دین خودکشی، اوسامو دازایی در نیمه ی نخست سده ی بیستم اش می زیست. او سه امپراتور خدای گونه را دید و نیز درخشش ِ آفتاب بالارونده در آسمان ژاپن را نیز تجربه کرد. همان آفتابی که از چند بمب اتمی بالا رفت و خاک ژاپن را از هم پاشید. نام یکی از کتاب هاش "غروب خورشید" نام دارد. زندگی ِ او در میان هاراکیری دوگانه ی ژنرال نوگی و هم سرش و خودکشی کامی کازه ی هزاران نفر در سی سال بعد جای دارد. به زمان زندگی ش، هاراکیری دیگر کاری طبیعی و احترام انگیز به شمار نمی آمد. زمزمه هایی در گرفته بود که به این خود قصابی ِ دیوانه وار ِ بازمانده از فرهنگ نیپون در ژاپن اشغال شده پایان داده شود.

غریب و شگفت این جاست که آغاز و پایان زندگی ش در فاصله ی همین تاریخ خودکشی ژاپن قرار گرفته است. سال ِ مرگ دازایی سال ممنوعیت هاراکیری است.

گل داودی، نماد ژاپن در زمان زندگی دازایی همه ی گل برگ هاش را از دست داد. او میان ِ بازمانده ی ژاپن کلاسیک و آغاز تابش آفتاب ِ ژاپن مدرن – که تجربه ش نکرد- زیست. او از نویسندگان ِ "نسل از دست رفته" بود. نسل ِ آدم های بی باوری که زاده شدند و در دهه های توفانی ِ سده ی پیشین که بسیاری از ارزش های گذشته به کنار نهاده شد، رشد کردند. در تاریخ ادبیات ژاپن، او از نویسندگان "جون بون گاکو(Junbungaku)" به شمار می آید. جریان ِ ادبی ِ پس از جنگ که نویسندگان به جست و جوی "ادبیات واقعی" بودند. نوشته های صریح و تکان دهنده، زیر تاثیر آزادی ِ نوین اندیشه، اگزیستانسیالیسم ِ اروپا و رمان واقع گرایانه ی امریکا.

دازایی نیز هم چون بسیاری از نویسندگان این نسل، دست به خودکشی زد. زندگی ش چنان از اندیشه ی خودکشی انباشته بود که رسیدن اش به سی و نه ساله گی را باید معجزه دانست. یکی از کتاب هاش "دیگر انسانی نیست" نام دارد. دلیل ِ خودکشی ِ او نفرت از زندگی بود. این که همراه با دوست دخترش این کار را کرد، از همین نفرت و دل به هم خورده گی بر می خاست. پنج (یا شاید شش) بار دست به خودکشی زد که سه بار آن همراه با یک زن بود.

اوسامو دازایی، نام مستعار تسوشیما شوجی(Tsushima Shûji) است که در 19 جون 1909 در روستای کاناگی (Kanagi) واقع در شبه جزیره ی تسوگارو(Tsugaru)- شمالی ترین نقطه ی ژاپن- زاده شد. بعدها نوشت: "آدمی نه بیش از الاغ ِ تسوگارو، بی عقل و فرهنگ. می دانم اگر مرا با چکمه ببینی که در برف راه می روم، بی درنگ آن آدم ِ دهاتی را که هستم خواهی شناخت." نوشته بود که تنها یک چیز می خواهد، و آن سادگی و بی ریایی ِ روستایی ِ تسوگارو است. جایی که تا پایان زندگی ش از آن هم راه با برف نام می برد. کتابی در 1944 چاپ کرد که در لوح اش دوبیتی سنتی قرار داده بود:

برف تسوگارو

برف ِ آبکی و برف ِ آردی

برف ِ تگرگی و برف ِ پر ِ قویی

برف ِ خشک و برف ِ چسبیده

برف ِ یخین

دهمین فرزند خانواده ای پول دار و اشرافی ِ عضو پارلمان ژاپن بود. وقتی سیزده سال داشت، پدر سخت گیرش مرد.

دازایی از نوجوانی به نوشتن آغاز کرد و نویسنده ی محبوبش "ریونوسوکه آکوتاگاوا"، نویسنده ی "راشومون" بود. [این کار با برگردان احمد شاملو در کتاب هفته های سابق درآمده است. نمی دانم به صورت کتاب چاپ شد یا نه.] استاد ِ بی چون و چراش در 24 جولای 1927 –در سی و پنج ساله گی- خودکشی کرد. او آن زمان هجده ساله بود و برای دومین بار پدری از دست داد. این که خیلی از نزدیکان اش در جوانی می میرند، توجه اش را جلب کرده بود. "خواهر بزرگ ام در بیست و شش ساله گی مرد. پدرم در پنجاه و سه ساله گی. برادر جوان ام در شانزده ساله گی. برادر سوم ام در بیست و هفت ساله گی. خواهر دوم در سی و پنج ساله گی. پسر عمو در بیست و پنج ساله گی، پسر عموی دیگر در بیست و یک ساله گی ..."

خود او در بیست ساله گی، در شب 10 دسامبر 1929 برای نخستین بار اقدام به خودکشی کرد. تعدادی قرص خواب خورد، اما بعد از ظهر روز بعد از بی هوشی در آمد. دلیل این کار، شکست در امتحانات بود. از امتحان می ترسید، زیرا سرش به کارهای دیگر از جمله نوشتن گرم بود. آن زمان سه داستان از او منتشر شده بود. نیز از خانواده ی مبادی آداب بود و با "دختر سطح پایین"ی رابطه ی عاشقانه داشت. گیشایی به نام اویاما هاتسویو (Oyama hatsuyo).

چهار ماه پس از این اقدام به خودکشی برای تحصیل زبان فرانسه در دانشگاه امپراتوری به توکیو رفت. معشوق هفده ساله ی او، قرارداد گیشا را بر هم زد و هم راه با او رفت. برادر بزرگ دازایی که پس از مرگ پدر بزرگ خانواده شده بود به توکیو رفت تا این رابطه ی گناه کارانه را بر هم بزند. دختر باید برمی گشت و دازایی از خانواده رانده شد. بی پدرتر از آن که بود، شد. برای همیشه از دوست دخترش که به جدایی گردن نهاد، دل خور باقی ماند: "نامه ی کوتاه و رسمی ازش دریافت کردم که نوشته بود سالم به خانه رسیده است. همین. بعد هم دیگر چیزی ازش نشنیدم. به نظر خیلی خون سرد با قضیه کنار آمده بود. به نظرم خیلی بی احساس و شلخته به قضیه برخورد کرد. فکر می کردم این اصلن درست نیست که راحت تسلیم شود، در صورتی که من همه ی رابطه ام با خانواده را فداش کرده ام و مادرم به اندوهی دوزخی دچار شده است. فکر می کردم باید می نوشت. خیلی بیش تر باید مرا دوست می داشت. اما دختره ی عوضی انگار نوشتن نمی دانست. نومید بودم."

ده سال بعد در نوشته ی قوی "هشت چهره ی توکیو" (Tokyo Hakkei) این را نوشت. تقدیم به "آدم های غمگین". می گفت: "عشق؟ مزخرف است." "عشق رویای ِ چیزهای زیبا و انجام کارهای کثیف است."

جدا شده از دوست دختری که به نوشته و ادبیات علاقه ای نداشت و رانده شده از سوی خانواده ای که او را منفور می دانست، به فراموشی در می خانه پناه برد. از این جاست که نوش خواری بر هستی ش تاثیر بی چون و چرای بزرگی گذاشت.

خودکشی، به عکس آن چه که ادعا می شود از گرایش های هنرمندانه ی نویسنده نیست. نوش خواری و مصرف مواد مخدر از سر نیاز به گریز از وهم درون بیش ترین گرایش نویسنده گان است. نویسنده، پس از چیره شدن بر وهم، به سراغ اش می رود تا از آن ادبیات بیافریند.

وهم های دازایی: "نومید بودم." چند سطر بعد: "نومید تر شدم." و باز چند سطر بعد: "وقتی کسی داغان باشد، وقت ِ مرگ اش رسیده است." او خود را بی ریشه و خیانت شده احساس می کرد. فکر می کرد قدرش را نشناخته اند. این احساس تا پایان عمر با او ماند و هر بار که احساس می کرد داغان شده است، دست به خودکشی می زد. اگر نمی نوشید، مسکن ِ مخدر مصرف می کرد، زیرا دچار بیماری ریوی بود و درد زیادی داشت. به گونه ی درمان ناپذیر به مسکن ِ مخدر نیز معتاد شده بود.

پس از آن که هاتسویو رفت، در اکتبر 1930 با تانابه شیمه کو (Tanabe Shimeko)ی نوزده ساله که در می خانه کار می کرد و به اندازه ی خودش تنها و شوربخت بود، آشنا شد. دختر تازه از شوهرش –نقاشی ناموفق- جدا شده بود. دازایی بعدها نوشت "لکه ای سیاه بر زندگی م." تانابه و او چند شب و روز دیوانه وار را با هم گذراندند و در 29 نوامبر به ساحلی در جنوب توکیو رفتند. دست در دست هم نهادند و هم چون خودکشی کلاسیک دوگانه ی شیکاماتسو مونزامون (Chikamatsu Monzaemon)، نمایشنامه نویس سده ی هفدهم ژاپن، خود را به دریا سپردند. دازایی بعدها گفت که از جانب او احساس عاشقانه ای وجود نداشته است. اقدام به خودکشی، راه خشونت آمیز انتقام از خانواده بود و هم راهی رمانتیک با تانابه که حاضر به خودکشی با او بود، تنها برای انگیختن ِ حسادت ِ هاتسویو... دختر غرق شد، اما ماهی گیران دازایی را به وقت نجات دادند. روایت دیگری هم هست: مرد و زن جوان قرص خواب زیادی خورده و در ساحل، به انتظار مرگ دراز کشیده اند. ره گذران آن دو را زمانی می یابند که تانابه درگذشته است و او را نجات می دهند. هنوز یک سال هم از نخستین اقدام اش به خودکشی نگذشته بود.

این روی داد ("جنایت نابخشودنی" –به قول ِ خودش) دازایی را تا پایان آرام نگذاشت و رها نکرد و هم چون سرطان، به شکل و لحن های گوناگون در نوشته هاش ریشه دواند تا که دست آخر تبدیل به شور ِ رام ناشدنی ِ دیوانه وار شد. پلیس او را دستگیر و بازجویی و آزاد کرد. نتوانستند او را به قتل تانابه متهم کنند، اما این احساس که باعث مرگ فرد دیگری شده، او را رها نکرد. خود را قاتل نمی دانست، دزد می پنداشت: "من دزدم. جانی ِ بدنام. هنرمندان کسی را نمی کشند. هنرمندان دزد نیستند. گراز!" نفرت از خود، او را تبدیل به مازوخیست کرد و دل سوزی ِ گه گاهی ش نسبت به خود بیش تر باج سبیلی بود که به خود می داد. حتا به زمانی که احساس می کرد "درب و داغان" است و تاب ِ این همه رنج و درد را ندارد.

خودکشی ِ ناموفق، هاتسویو را سوی او باز گرداند. در دسامبر 1930 ازدواج کردند.

دوران ِ نوجوانی و هم راه ِ آن بسیاری چیزهای دیگر را پشت سر نهاد. تحصیل ِ ناتمام را دنبال نکرد. زمان ِ دانشجویی هم سر ِ کلاس حاضر نمی شد و بعدها معلوم شد که یک جمله ی فرانسه هم نمی تواند بخواند. با شور آتشین ایده آلیستی به حزب کمونیست پیوست و بارها توسط پلیس به خاطر "ایده های خطرناک" دستگیر و بازجویی شد. بعد هم یک باره و بی هیچ توضیحی از سیاست و هر چه به آن مربوط بود، کناره گرفت. در لحظه می زیست و نوسان داشت. آن چه را صبح می پسندید و شاد می شد، شب نفرت انگیز و غیرقابل تحمل می دانست.

"پیر نبود. بیست و پنج سال هم نداشت. با این همه به ترین توصیفی که از او می شد به دست داد "پیر مرد" بود. هر سالی که بر آدم ِ معمولی می گذرد برای او دو یا سه سال بود. دو بار خواسته بود خودکشی کند که موفق نشده بود." این شرح در کتاب "دیگر انسانی نیست" آمده است. اندکی بعد در همان رمان می نویسد: "امسال بیست و هفت ساله می شوم. موهام خاکستری شده است. بیش تر مردم فکر می کنم بالای چهل سال دارم."

در بیست و هفت ساله گی از تحریریه ی روزنامه ی میکایو شیمبون (Mikayo Shimbun) تقاضای کار کرد که پذیرفته نشد. این بهانه شد برای خودکشی نوبت سوم. در "هشت چهره ی توکیو" نوشته است که چون شنا می دانست، خودکشی در دریا مشکل بود و تصمیم گرفت خود را حلق آویز کند. "شنیده ام که این راه ِ قاطعی است. اما این بار هم شکست بدی بود. دوباره به هوش آمدم. شاید گردن ام زیادی کلفت بود." در همان سال 1935 جایزه ی ادبی آکوتاگاوا بنا نهاده شد. با تفاوت اندکی جایزه به او نرسید. هرگز این جایزه را دریافت نکرد و این هم دلیل ِ تازه ای بود برای دست زدن به خودکشی. این را در نامه به دوستان اش نوشت. هر شکستی – هر چند کوچک و اندک- و هر خراشی سبب می شد تا فکر کند اعتبار و شرف اش را از دست داده است.

زناشویی ش هم موفق نبود. از این خانه به آن خانه اسباب کشی می کردند. دعوا بود و نوش خواری فراوان. دازایی بهانه می آورد که زن اش در زمان شغل گیشا که داشت، با مردان بسیار به بستر رفته است. زن خود این را دیری پس از ازدواج به او گفته بود. دازایی در پاییز 1935 برای درمان به مرکز درمانی سل رفت. هاتسویو در همان درمان گاه با نقاشی که پس از خودکشی ناموفق بستری بود، آشنا شد و رابطه ی عاشقانه گرفت. گاه زندگی نامه ها چنان انباشته از ماجراهای غم انگیزند که خواننده از درد به خنده می افتد. شغل ِ معشوق ِ هاتسویو نفرت دازایی را بیش تر برمی انگیخت تا خود ِ رابطه ای که با زن اش داشت. این هم انگار نمادین بود. شوهر ِ سابق معشوقه اش تانابه نیز نقاش بود. در همه ی کتاب های دازایی آمده است که نقاشان، موجوداتی پست، کثیف و انباشته از رذالت اند. همه ی شخصیت های ضعیف، بی استعداد و بدجنس ِ رمان هاش، نقاش اند. خود را در شرایط ِ روحی ِ بد کاریکاتوریست می نامید.

در رابطه ی هاتسویو با نقاش – منطقی یا نه- جنبه هایی از رابطه ی خود با تانابه را می دید. در "دیگر انسانی نیست" نوشته است که زنان در زندگی ِ او برای فریب دادن و خیانت به او وجود داشتند. این که تانابه در خودکشی دوگانه هم راه با او مرده بود، به همان اندازه خیانت آمیز بود که به بستر رفتن هاتسویو با مردان بسیار، در پیش از ازدواج. "زنان مرا شکنجه و ریش خند می کردند. انگار که می خواستند به من تجاوز کنند. تنها وقتی کسی نبود و نمی دید مرا محکم در آغوش می گرفتند. چنان عمیق می خوابیدند که انگار مرده اند. کسی چه می داند؟ شاید زنان برای این زنده اند که بخوابند."

رابطه ش با هاتسویو خوب نشد. رابطه ی هاتسویو با نقاش هم به خورد. به نظر دازایی در "هشت چهره ی توکیو" اکنون این همسر ِ غمگین اش بود که به خودکشی می اندیشید: "به نظر تصمیم گرفته بود بمیرد." و بعد چنین نظر می دهد: "وقتی چیزها غیرقابل تحمل می شد، همیشه به فکر مرگ می افتادم." البته این حقیقت بود، اما حقیقتی که او به صراحت بیان نمی کرد. دازایی هرگز به مردن فکر نمی کرد. همه ی چیزها پیش از یاد ِ مرگ "غیرقابل تحمل" بود. وقتی به یاد اندوه می افتاد، "درب و داغان" بود. برای او خودکشی باید گونه ای قمار بوده باشد که فرد به تنهایی انجام می دهد و گاه نیز دونفره. با هاتسویو قرار گذاشت که از سر وفاداری با او بمیرد و هم زمان به چیز ِ دیگری می اندیشید: "ما با هم خواهیم مرد. خدا ما را خواهد بخشید. به سفر رفتیم. مثل برادر و خواهر. میناکامی (Minakami)، در بهار زیباترین است. (مارس 1937.) شب تصمیم گرفتیم در کوه خودکشی کنیم. تصمیم گرفتم نگذارم ه [هاتسویو] بمیرد و کاری کردم که موفق نشود. او زنده ماند. معجزه بود که خودم هم زنده ماندم. قرص خواب خورده بودیم."

قرص خواب! بر اساس یکی از گزارش های خودکشی دوگانه با تانابه اسید باربیتوریک مصرف شده بود. منظور دازایی این بار این بود که تلافی کند و به عکس خودکشی با تانابه خود بمیرد و هم راه اش زنده بماند؟ در هر حال بدون آشنایی به کار و دارو دست به این کار زد. این که از "معجزه" در زنده ماندن نام برده است، می تواند یکی از همان حالت های تحقیر خود باشد. احمق و نادان، شکست خورده، حتا در خودکشی...

انگار دارد کاریکاتوری از خود می کشد. دوستر داشت دلقک باشد. خود این را بارها نوشته است. ده سال بعد، در دسامبر 1947، باز هم به رغم مصرف زیاد قرص خواب نمی میرد. اما خود نوشته است که این بار قصد خودکشی در میان نبود. اتفاقی خواب آور بیش از حد مصرف کرده بود. در انتهای "دیگر انسانی نیست" نوشته است:

"فکر کردم ‘می خواهم بمیرم. بیش از همیشه مرگ می خواستم. دیگر امید درمان نیست. هر کاری که می کنم به شکست بر می خورد. آخرین لایه ی جلا بر شرمندگی م’". چند سطر بعد راوی اول شخص خدمت کارش را برای خرید قرص خواب آور به داروخانه می فرستد: "برگشت و جعبه ای دست اش بود که با قرص هایی که تا حالا مصرف کرده بودم تفاوت داشت، اما زیاد به ش توجه نکردم. پیش از رفتن به بستر ده تا قرص خوردم. اما عجیب بود که اصلن خوابم نبرد. بعد دل پیچه گرفتم و سه بار پشت سر هم سوی دست شویی دویدم. چه اسهال وحشت ناکی. شک برم داشت. جعبه قرص را برداشتم و نوشته ش را خواندم. قرص ضد یبوست بود."

دازایی و هاتسویو رسمن جدا شدند. خبر دقیقی از سرنوشت هاتسویو در دست نیست، جز این که در اکتبر 1944 در چین درگذشت.

اگر این شمشیر سامورایی ِ دازایی بود برای هاراکیری، شمشیر ِ دیگری هم در دست داشت که نوشتن باشد. در نوشته های خودزندگی نامه ای آمده است: "دست آخر سوپاپ اطمینانی پیدا کردم: نوشتن. سوپاپ اطمینانی بس خُرد. این هم سودی نداشت. احساس می کردم مثل خیلی های دیگر تمرکز کرده ام روی ناله های احمقانه ی خودم. هر بار هم از نو پنهانی دعا می کردم: ‘بگذار نویسنده شوم! بگذار نویسنده شوم!’".

گواه ِ آشفته گی زندگی و عدم تمرکز دازایی مجموعه ی اندکی است که از او مانده است. ده ها داستان کوتاه که بعضی شان یک یا دو صفحه اند. رمان هاش نیز آمیزه ای اند از تکه های کوتاه نامه، یادداشت روزانه، گزارش های روزنامه نگارانه. "دیگر انسانی نیست"، ترکیب ِ سه یادداشت است. دازایی نویسنده ای عجول بود، مرگ در وجودش حضور داشت. وقت برای ساختار ادبی، روان شناسی شخصیت و سبک نمی گذاشت. داستان هاش از این جمله به آن جمله، یک باره و غیرمنتظره موضوع عوض می کنند. گاه اعتراف گونه می شوند، گاه اعتراض، گاه فریادی از سر نومیدی. شخصیت هاش نیز گاهی نام عوض می کنند و وقتی از دست "او" خسته می شد، "من" می نوشت. گاهی راوی اول شخص هم تبدیل به "من"ی می شد که به خودش نزدیک تر بود. در "غروب خورشید"، راوی اول شخص نخست زن جوان اشرافی است و بعد می شود برادر ِ زن که نویسنده است و با همان لحن ِ "من ِ راوی" به روایت ادامه می دهد. هم در زن و هم در برادر ِ نویسنده، خود ِ دازایی را می توان دید و بازشناخت. وقتی هم متوجه شد که روایت موفق از آب درنیامده، بازنویسی ش نکرد، زیرا: فرصت نداشت. در همه ی کارهای دازایی شخصیت ها به هم شباهت دارند و در شباهت شان به هم به چهره نگاری از خود ِ دازایی شبیه اند. انگار همه ی نوشته هاش رونوشتی اند از نیمه ی پنهان ِ خودش. گاهی داستانی را می گرفت و به شیوه ی دیگری می نوشت و هربار تاثیرگذارتر و پرکشش تر از پیش. سبک نویسندگی خاصی ندارد، زیرا فرصت کار کردن روی سبک و ساخت نداشت. کارهاش به موزاییک شبیه اند و پر از قطع و وصل و پرش. گاه طنز، گاه سیاه، گاه سنگین و گاه سبک چون ماسه در باد. ملودرام به کمدی منتهی می شود و بر عکس. انتخاب واژگان اش هم همین گونه بود: گاه سنگین و گاه حتا مبتذل. بی تفاوتی ِ او در شرح صحنه ها را با داستایفسکی مقایسه کرده اند. نویسنده ای بزرگ اما ضعیف در سبک. ناقدان درباره ی کارش می نوشتند که نشان از استعداد فراوان داشت اما پرورده و خوب نبود. دازایی نظر متفاوت داشت: کارها از کیفیت عالی برخوردار بودند بی آن که نشان از استعداد نویسنده داشته باشند. در " غروب خورشید" نوشته است: "سوگند به گوته که من نویسنده ی بی استعدادی هستم."

کتاب هاش موفق بودند و خیلی ها دلیل موفقیت را در غیرهنری بودن شان می دانند. کارهاش با کاواباتا و میشیما تفاوت داشت. از دید فیلیس آی. لایونس (Phyllis I. Lyons) در کتاب The Saga of Dazai Osamu (1985) دازایی درباره ی تروریست های ناسیونالیست، شاهزاده خانم های هم جنس گرا، روانی های زیباپسندی که با گیشاها لاس می زنند، راهبان دیوانه ای که معبد را به آتش می کشند و پیرمردانی که دختران فراری و بی پناه را به بستر می کشند؛ نمی نوشت. دلیل دیگر موفقیت ِ دازایی این بود که: دازایی شاعرانه نمی نوشت. از نور ِ ماه در برکه ی پر از شکوفه ی گیلاس. از انسان می نوشت که اتفاقی در ژاپن زندگی می کرد، اما می توانست که در نیویورک ِ هنری میلر، پاریس ِ ژانه ژنه و یا هرجای دیگری زندگی کند. او از جهانی می نوشت که زیر تهدید جنگ می لرزید، جهان ِ ویران شده از جنگ، و جهان ِ تیره ی بی چشم انداز ِ آینده ی پس از جنگ. و در این جهان از خودش و درباره ی خودش می نوشت. او از خود نماد می ساخت. خواننده می توانست خود را در او بازبشناسد و هویت خود را در او بیابد. مردم هم چون او نومید بودند و در جست و جوی آرامش به چیزهایی چنگ می انداختند که همان آرامش ِ نداشته را بیش تر آشفته می کرد: عشق وجود نداشت، از مشروب به استفراغ می افتی و از قرص خواب یبوست می گیری. در سال 1968، بیست سال پس از مرگ دازایی، پرسش نامه میان دانش جویان چهار دانشگاه مهم ژاپن پخش شد. "دیگر انسانی نیست" دازایی نهمین کتاب مهمی بود که بر زندگی دانش جویان تاثیر گذاشته بود. دازایی در این پرسش نامه در کنار نویسندگانی چون تولستوی (جنگ و صلح)، کامو (بیگانه) و داستایفسکی (جنایت و مکافات) قرار گرفته بود.

دازایی از چهره ی آشنای ژاپن نمی نوشت و فضای داستان هاش در هر جای جهان می توانست جای بگیرد. به همین دلیل هم شهرت جهانی چون کاواباتا و میشیما نیافته است. جهان غرب به نوشته های سرزمین های دیگر با دکور مشخص و آشنای آن سرزمین توجه بیش تری نشان می دهد. میشیما و کاواباتا به فرهنگ گذشته ی ژاپن و زیبایی هاش توجه زیاد نشان داده اند در صورتی که دازایی خودش را در زمانه ی خودش که انباشته از رذالت و دروغ و نکبت بود، جای داده است.

دلیل این که دازایی در 1935 جایزه ی ادبی آکوتاگاوا را دریافت نکرد، حضور کاواباتا در جمع داوران بود. کاواباتا خود تایید کرده است که "کارهای دازایی انباشته از ایده های ادبی اند، اما آن گونه که من می بینم ابر شومی بر زندگی ش سایه انداخته که شوربختانه استعدادش را به هدر می برد." دازایی در نوشته ای به این نظر کاواباتا واکنش نشان داد و از دوپهلوگویی کاواباتا انتقاد کرد: "نه، به نظر آقا وقت را با پرورش پرنده گذراندن و به برنامه های رقص رفتن زندگی است!"

میشیما که دوستی بیست و پنج ساله با کاواباتا داشت نیز کارهای دازایی را نمی پسندید. اما دست کم از کاواباتا صریح تر و صادق تر بود و حرف را در لفافه نمی پیچید. او یک بار دازایی را دیده بود. در 1947 و در توکیوی ویران از جنگ. دازایی هجده سال داشت و از محبوب ترین نویسندگان نسل جوان ژاپن بود. میشیما بیست و دوسال داشت و تازه کتابی منتشر کرده بود، اما مثل پیامبر نویسنده گان وارد مجلسی شد که دازایی نشسته و با دوستان اش صحبت می کرد. هنری اسکات استوکز (Henry Scott Stoches) زندگی نامه نویس میشیما (1975) نوشته است: "هر دو خودپسند بودند، هر دو از درون شور ِ مردمی سر برآورده بودند و می خواستند به چشم خواننده قهرمان باشند و هر دو مجذوب خودکشی بودند." وقتی میشیما وارد شد و جماعت سکوت کردند، میشیما بلند گفت: "آقای دازایی، از کارهات وحشتناک بدم می آید." دازایی بی آن که نگاه کند رو به دوستان اش گفته بود: "می دانم که با همه ی این حرف ها دوستم دارد، وگرنه این جا پیداش نمی شد." از دید زندگی نامه نویس میشیما، دازایی تنها کسی است که میشیما را با همه ی خودخواهی هاش "سر جاش نشانده است." میشیما در طول زندگی ش این ماجرا را بارها تعریف کرده است. میشیما باید اندکی حقیقت در این گفته ی دازایی یافته باشد که به خاطر سپرده است.

جدا از شباهت هایی که این دو به هم داشته اند، تفاوت هم در میان بوده است. مهم ترین تفاوت در دیدگاه شان بود. میشیما دست راستی بود و دازایی چپ. این تفاوت را در هر صفحه از نوشته هاشان و در هر مرحله از زندگی شان می توان دید. اگر دازایی خودپسند بود، خودپسند از زندگی در مزبله شده بود و از سقوط غم انگیز انسانی، به عکس میشیما که مثل ورزش کار زیبایی اندام در آینه با تحسین به خود نگاه می کرد و یا در شمشیرهای صیقلی که با آن ها می خواست ژاپن را به دوران فئودالیسم بازگرداند. دازایی آنارشیستی نومید بود، میشیما فرصت طلبی محافظه کار. دازایی تا مغز استخوان صادق بود و میشیما اهل دوز و کلک. خودکشی دازایی رقت انگیز بود و خودکشی میشیما نمایش ِ شکوه و عظمت.

آکوتاگاوا، دازایی، میشیما، کاواباتا چهار عضو خانواده ی ادبیات مدرن ژاپن هستند. زندگی شان نیز بر هم تاثیر داشته و گاهی اگر یکی شان ننوشته بود، شاید دیگری نیز هرگز نمی نوشت. این که هر چهارتاشان خودکشی کرده اند شاید تصادفی باشد، شاید هم نه. از این چهار تن، دازایی مدرن ترین است. تنها فضای کار او است که از محدوده ی ژاپن فراتر می رود، تنها در کار او زمان، زمان ِ معاصر و زمان ِ نوشتن ِ کار است، و تنها در کار او شخصیت ها آدم های واقعی و معاصر خواننده اند. دازایی در ژاپن نویسنده ی نسل نوین است و نوجوانانی که بزرگ می شوند.

در زمان ِ زندگی ش چندین جایزه ی ادبی دریافت کرد که نشان از تایید داشت، اما خود راضی نبود. نوشت: "دارم با احساس متوسط بودن شکنجه می شوم." رو به خواننده اش نوشته است: "زندگی ت با خواندن داستان هام قابل تحمل تر نخواهد شد. سبک تر نخواهد شد. اصلن فرقی نخواهد کرد. خواندن اش را به تو توصیه نمی کنم."

از انتظار خوانندگان گله مند بود و از این که تحریریه ی نشریات او را می دوشیدند. وقت فکر کردن نداشت. در نامه به دوستانش نوشته است که از زندگی "حشره وار"ش شرمنده است و از این ترس که نتواند بنویسد. نوشته است که زندگی ادبی ش با نوشتن نامه ی خودکشی ِ نخستین آغاز شده و در ادامه ی زندگی تنها خواسته است همان نامه را گسترش دهد و تبدیل به مجموعه ی کار ادبی بکند. پس از مرگ اش این یادداشت پیدا شد: "من نه از سر نفرت به شما که به خاطر نفرت از نویسنده گی است که می میرم. همه انتظار زیادی از من دارند."

جنگ جهانی دوم آغاز شده بود. ژاپن به "پرل هاربر" حمله کرد که می تواند به گونه ی آغاز خودکشی ِ ملی دیده شود، همان گونه که فروافتادن بمب اتمی امریکا بر هیروشیما و ناکازاکی می تواند آغاز خودکشی جهانی ِ بشریت به شمار آید.

دازایی به دلیل بیماری جسمی از جنگ دور ماند و ارتش نیز او را فرانخواند. سال 1946 در "سال نمای درد"، از جنگ که به نام خدا-امپراتور در جریان بود نوشت. آن جا همه ی چیزهایی را بیان کرد که روشن فکران ژاپن می خواستند بگویند اما شهامت اش را نداشتند.

"رهبران ما همه گوساله بودند. حتا به سطح اندیشیدن منطقی هم نرسیدند. به هر شکلی ما را ترور کردند. با استفاده از نام امپراتور ما را ضایع کردند. من امپراتور را دوست دارم. او را خیلی دوست دارم. اما شبی رسید که پنهانی نفرین اش کردم. ژاپن باید خود را بی چون و چرا تسلیم می کرد. احساس شرمندگی می کردم. آن قدر شرمنده بودم که نمی توانم بیان کنم."

نوشته است که داشت محافظه کار می شد.

"در ده ساله گی ت دموکرات، در بیست ساله گی ت کمونیست، در سی ساله گی ت جمال پرست، در چهل ساله گی ت محافظه کار. تاریخ آیا همیشه خود را تکرار می کند؟ امیدوارم چنین نباشد."

دازایی که هرگز محافظه کار نبود به آرزوی روزی ماند که "راه ِ ناب اندیشیدن بر این سرزمین بوَزَد." او "بهشتی آنارشیستی" را در نظر داشت که "بر اساس اندیشه ی اخلاق گرایان فرانسوی، امپراتور نماد ِ خطا ست."

امپراتور به مثابه ی نماد خطا؟ بین سال های 1941 تا 1945، یک میلیون و هشتصدهزار ژاپنی به نام ِ امپراتور هیروشیتو کشته شده بودند. تعداد سربازان و شهروندان کشورهای دیگر که در جنگ جان باختند در این آمار به حساب نیامده اند. این که نماد ِ خطا در سال 1946 به عنوان جنایت کار جنگی محاکمه نشد، پرسشی است که دیپلمات ها و اهل سیاست باید به آن پاسخ دهند.

"بهشت آنارشیستی" دازایی، به رغم تحولات سال 1968 هرگز تحقق نیافت. یکی از کسانی که با چنین بهشتی (دازایی آن را شانگریلا می نامید) مخالفت می کرد، میشیما بود. میشیما پیش از فروبردن شمشیر در شکم اش به سال 1970، در سخنرانی ش از "ژاپن محبوب باستان و سنت هاش"، از "شرف و افتخار، که اساس زندگی سامورایی بود" و از "رویای ژاپن جوان که به عظمت و شکوه دست خواهد یافت" حرف زده بود.

دازایی در "سال نمای درد" نوشته بود که باوری به تحول ندارد و از این به احساس دیوانه گی می رسید.

"و بعد؟ چهار بی هوده با کوشیده بودم تا به زندگی م پایان دهم. و البته بارها در طول هفته نیز به مرگ فکر می کردم."

این احساس برای خودکشی چنان قوی شده بود که در هر چیزی رابطه با مرگ را می جست. در جای دیگری نوشته است: "به خودکشی می اندیشیدم. اما سال نو هدیه دریافت کردم. یک قواره پارچه برای کیمونو. پارچه کتانی لطیفی با راه راه خاکستری. برای کیمونوی تابستانی. گفتم پس تابستان را زنده می مانم."

در 1939، دو سال پس از جدایی، با معلم بیست و هفت ساله ایشی هارا میشی کو (Ishihara Michiko) ازدواج کرد. زمان کوتاهی به نظر آمد که همه ی درد و رنج جنگ کنار گذاشته شده و آرامش به زندگی ش بازگشته است. شده بود پدر ِ پرکار خانواده و می نوشت و پول در می آورد. در کنارش همان آدم معترض هم ماند. صاحب سه فرزند شد؛ یک پسر و دو دختر. دختر جوان اش یوکو تسوشیما (Yuko Tsushima) نویسنده شد. 17 سال پس از پدر نامزد دریافت جایزه ی آکوتاگاوا شد، اما دریافت نکرد.

دازایی، نویسنده ی مشهور؛ روزی، نامه ای از زنی به نام اوتا شیزوکو (Ota Shizuko) دریافت کرد که کارهای او را می ستود. نوشته بود که وجود خود را در نوشته ها باز می شناسد و انگار نویسنده در وجود او حلول کرده و نوشته است. رابطه ی عاشقانه با این دوستار آثار تا آخرین روز زندگی دوام یافت. گه گاه یک دیگر را می دیدند و گاه نیز نامه می نوشتند تا که روزی، آن خانم تقاضای بزرگی از او کرد: نمی خواهم با من ازدواج یا زندگی کنی، اما می خواهم فرزندی از تو داشته باشم.

ادبیات، مرگ و زن، واژه گان کلیدی ِ هستی ِ دازایی اند. در "غروب خورشید" نوشته است: "مردانی که فکر می کنند موظف به وفاداری نسبت به همسران شان هستند، در اشتباه اند. وقتی به زنی برمی خورند و یاد زن خودشان می افتند، چه فکر می کنند؟ که شریف اند؟ که مردند؟ که با این کارشان بر وجدان شان مرهم می گذارند؟ مردی که زن دیگری را دوست می دارد و در حضور همسر خود آه حسرت می کشد، بر ضعف اخلاقی خود صحه می گذارد. این ضعف فوری به همسر نیز سرایت می کند. مرد شاید احساس آرامش کند، اما همسرش را نباید به این دوزخ بکشاند."

بی احساسی؟ بی تفاوتی؟ یا که واژه ی دیگری باید جست؟ مثلن واژه ای یا مفهومی از وفاداری به "زن"؟

دازایی خوب می توانست به درون ِ جان ِ زنانه برود. در بسیاری از داستان هاش، شخصیت اصلی زن است. بیش تر کارهاش درباره ی مشکلات زنان است. میشیما در "مرگ در بعد از ظهر" شرح آیین خودکشی خودش را نوشته بود، اما دازایی بارها و بارها به شرح پایان زندگی ش پرداخته بود و بیش تر هم از نگاه یک زن. به شکل فلوبر (مادام بواری؟ خود من ام). گاه خود را در وجود یک زن می دید، مثل نورا در "خانه عروسکی" از ایبسن. در اندیشه ی خودکشی نوشته است: "برای نورا هم این گونه بود. وقتی از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست به این فکر افتاد. یعنی بازخواهم گشت؟" در 1947 در داستان "زن ویون" که شخصیت اصلی به خودش شبیه است؛ از نوش خواری گرفته تا ول گردی و همیشه نیز درگیر ماجراهای عاشقانه و همیشه در وهم و به جست و جوی آرامش، نوشته است: "نمی دانم کجاست و چه می کند. اگر بازگردد مست است و رنگ پریده چون میت آن جا می نشیند، خیره به من و سنگین نفس می کشد. گاهی می زند زیر گریه و اشک هاش از صورت اش جاری می شود و یا بی آن که چیزی بگوید به بسترم می خزد و خودش را به من می چسباند: ‘اوه، دیگه نمی تونم ادامه بدم. می ترسم. می ترسم. کمک ام کن!’ گاهی همه ی تن اش می لرزد و به خواب هم که برود ناله می کند. صبح بعد بی روح است و به مردی می ماند که روح اش را از او گرفته اند."

شیزوکو – دوستار و معشوقه- در فوریه 1947 از دازایی بچه دار شد. زندگی دازایی آشفته تر از پیش بود. نوش خواری ادامه یافت و بیش تر شد، بیماری شدت گرفت، خون تف می کرد و بدون مسکن مخدر نمی توانست آرام باشد. هم زمان با یامازاکی تومی (Yamazaki Tomie) آرایش گر هم رابطه داشت. هنوز می توانست بنویسد اما نه در خانه ی خود. اتاق کارش را به آپارتمان تومی منتقل کرد. شیزوکو در همین جا به سراغ اش آمد تا مژده ی بچه دار شدن را بدهد. دازایی هم راه با دو معشوقه و دوستانی چند جشن نوش خواری به راه انداخت و پس از آن رابطه ش با شیزوکو را قطع کرد. فرزند در ماه نوامبر به دنیا آمد. دختری بود که دازایی او را به فرزندی پذیرفت و نام اوتا هاروکو(Ota Hauko) بر او نهاد که در زبان ژاپنی به معنای "فرزند اوسامو" است. این دختر که در همان سال زاده شدن جوان ترین دختر از ازدواج با میشیکو به دنیا آمده، در 1965 خاطرات مادرش را نوشت و چاپ کرد.

یامازاکی تومی، آخرین زن در زندگی دازایی بود. در برخی زندگی نامه ها (تنها در ژاپن بیش از پنجاه زندگی نامه درباره ی دازایی نوشته و منتظر شده است) تومی را "فرشته ی مرگ" هم نامیده اند. در آغاز جنگ ازدواج کرده بود، اما دو ماه پس از ازدواج، شوهرش به جنگ فراخوانده شد و پس از آن هیچ خبری از او شنیده نشد. در 1943 ناپدید شد و در 1947 خبر رسمی رسید که او باید کشته شده باشد. در 1947 با دازایی آشنا شد. همان زمان قصد خودکشی داشت و نامه ی وداع هم نوشته بود و عکسی گرفته بود که باید کنار آگهی مرگ اش چاپ می شد. در یادداشت های روزانه ش نوشته است که رابطه ش با دازایی به تمامی در ارتباط با مرگ بوده است. دازایی در جولای 1947 به یکی از دوستان اش گفته بود که "به خانمی" قول داده است تا ظرف مدتی کم تر از یک سال هم راه ِ او بمیرد.

دازایی به قولی که داده بود عمل کرد. این بار انگار او بیش تر به مرگ وفادار بود تا به هم راه ِ مرگ اش. گفته شده است که که پیش نهاد و تصمیم خودکشی دوگانه از سوی تومی بوده است و برای دازایی دیگر مهم نبوده است که بمیرد، چرا بمیرد، کِی بمیرد و با کی بمیرد. تومی او را رها نکرد و همیشه در اتاق کارش بود، حتا زمانی که روی آخرین نوشته – Guddo-bai (Good-bye) – کار می کرد و یا زمانی که در می خانه بود. در اتاق کارِ معشوقه ی دل باخته و در می خانه، هم راه ِ نوش خواری تا نهایت ِ مستی. به همسر رسمی ش به کلی بی اعتنا بود.

برخی زندگی نامه نویسان نوشته اند که زندگی دازایی از چشم غربی به "اپرای رومانتیک" شبیه است. دازایی خود نسبت به این بی تفاوت بود، گرچه تئاتر، بازی گری و احساسات رقیق را بسیار دوست می داشت. در "غروب خورشید" از نفرت زندگی ش نوشته است که حاصل درک نشدن از سوی دیگران بود و خود را قربانی همین نفرت می دانست: "زمانی که ادای پخته گی زودرس درآوردم، شایع شد که من به پخته گی زودرس رسیده ام. وقتی ادا درآوردم که زندگی آزادوار در پیش گرفته ام، شایع شد که آدم هرزه ای هستم. وقتی گفتم دیگر رمان نخواهم نوشت، گفتند که دیگر نمی توانم بنویسم. وقتی گفتم چیزی جز دروغ برای بیان ندارم، مرا دروغ گو نامیدند. وقتی ادای پول دارها را درآوردم، شایع کردند که ثروت مند هستم. وقتی ادای بی تفاوتی درآوردم، گفتند بی احساس هستم. اما وقتی از درد به ناله افتادم، گفتند دارم ادا در می آورم. هیچ چیز این جهان درست نیست. معناش این نیست که چاره ای جز خودکشی برام نمانده است؟ با همه ی دردی که داشتم، فریاد برآوردم که خودم را خواهم کشت و اشک ریختم."

جایی خود را کم ارزش نامیده و رو به خواننده گان گفته است که زیادی براش ارزش قایل بوده اند:
"یک پیاز بردار و لایه به لایه جداش کن تا به مرکز برسی. فکر می کنی باید چیزی باشد، بله چیزی باید باشد. پیاز دیگری برمی داری و باز لایه به لایه جداش می کنی، ادامه می دهی و دست آخر: هیچ. غم ِ این میمون را درک می کنی؟"

در شب 13 جون 1948 ناپدید شد. روزنامه ها در 15 جون خبر ناپدیدشدن اش را دادند. پلیس به جست و جوی او در کانال تاماگاوا در نزدیکی خانه ش پرداخت. دازایی در یکی از داستان هاش این کانال را "رودخانه ی آدم خوار" نامیده بود. فصل باران آغاز شده بود و کار جست و جو را در رودخانه ای که آبش بالا می آمد، مشکل می کرد.

صبح 19 جون، جسد او که با طناب به تومی یامازاکی (Tomie Yamazaki) بسته شده بود، پیدا شد.

19 جون، سی و نهمین زادروز دازایی یا به حساب ژاپنی ها: چهلمین.

این حادثه یادآور میشیما است. در یکی از نوشته هاش آمده است: "دو یا سه سال دیگر چهل ساله می شوم و باید برنامه ای برای باقی زندگی م بریزم. از این که بیش تر از ریونوسوکه آکوتاگاوا زیسته ام احساس خوبی دارم، اما باید کاری کنم که زندگی طولانی تری داشته باشم. میانگین سن مردان در دوران برنز هجده بود و در زمان رومیان بیست. آسمان ِ آن زمان باید پر از جوانان زیبا بوده باشد. حالا باید وحشت ناک باشد. مرد که به چهل ساله گی رسید نباید فکر کند که زیبا خواهد مرد. هرکاری هم بکند، زشت خواهد مرد. باید خود را وادار به زیستن کند."

میشیما در چهل و شش ساله گی خودکشی کرد. پس از سخنرانی معروف که معلوم نیست کس دیگری نوشته بود و آیا به تمامی بر نوار ضبط شده است یا نه. دازایی نامه های متواضعانه ای برای خانواده و دوستان اش به جا گذاشت. در یکی از کتاب هاش، بریده ای از شعر پل ورلن را نقل کرده است: "لذت و وحشت انتخاب اند – هر دو را در خود دارم."

همان گونه که در زمان هاراکیری میشیما، معشوقه ی دانش جویی حضور داشت که می خواست هم راه ِ استاد بمیرد، در "جوشی" دازایی و دوست دخترش هم دانش جویی حضور داشت که از سر وفاداری، هم راه با نویسنده ی بزرگ به "جونشی –مرگ سه گانه" تن داد. همه ی این واژگان ژاپنی که یک منظور را می رسانند اما به یک معنا نیستند، به همان برف ِ آبکی و برف ِ آردی، برف ِ تگرگی و برف ِ پر ِ قویی، برف ِ خشک و برف ِ چسبیده، برف ِ یخین ... شباهت دارند. یک سال پس از مرگ دازایی، نویسنده ی جوان تاناکا هیده میتسو (Tanaka Hidemitsu) بر گور نویسنده ی بزرگ و محبوب اش و از سر وفاداری به او خودکشی کرد. هنوز هم خودکشی در روز خودکشی دازایی و بر گور او از اخبار مهم رسانه های ژاپن است. روز ِ مرگ ِ او همان زادروز ِ اوست. اکنون دیری از مرگ او گذشته است. از مرگ او که می گفت: "اتاقی برای امیدواری ندارم."

نوشته بود:" مرا ببخشید که زاده شدم."

جون 2004

برگرفته از
http://www.ghalamrow.com/Sepidar_Article_Usamo_Kushyar_Final.htm


No comments: